با من باش

تبلیغات در سایت ما

رمان خونه طاووس

آخرین مطالب سایت:

تبلیغات
پشتيباني آنلاين
پشتيباني آنلاين
آمار
آمار مطالب
  • کل مطالب : 22
  • کل نظرات : 0
  • آمار کاربران
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 108
  • آمار بازدید
  • بازدید امروز :
  • بازدید دیروز :
  • ورودی امروز گوگل : 0
  • ورودی گوگل دیروز : 0
  • آي پي امروز : 0
  • آي پي ديروز : 0
  • بازدید هفته :
  • بازدید ماه :
  • بازدید سال :
  • بازدید کلی :
  • اطلاعات شما
  • آی پی : 3.145.23.123
  • مرورگر :
  • سیستم عامل :
  • امروز :
  • درباره ما
    رمان خونه طاووس
    به وبلاگ من خوش آمدید
    خبرنامه
    براي اطلاع از آپدیت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



    امکانات جانبی

    آمار وب سایت:  

    بازدید امروز :
    بازدید دیروز :
    بازدید هفته :
    بازدید ماه :
    بازدید کل :
    تعداد مطالب : 22
    تعداد نظرات : 0
    تعداد آنلاین : 1



    پنج صلوات براي تعجيل در ظهور
    مدیریت وبلاگ تحلیل آمار سایت و وبلاگ

    با من باش

     رید کاغذ را برگرداند، و فیبی دید که یک عکس بود، هرچند که رید سریع آن را برعکس کرد و او تنها توانست تصویر مبهم چهره ی یک زن زیبا را ببیند.

    " پشت کشوی خرت و پرت های مامانم پیداش کردم." رید این را در حالی گفت که به چتری های ضخیم و تیره که بر روی ابروانش بودند دست می کشید.

    پاهای فیبی سست شد، و می دانست که در زندگی اش هیچ چیز را به اندازه ی آن عکس نمی خواهد. " از کجا فهمیدی که عکس خودشه؟"

    " از مامانم پرسیدم." چنان آن را در دستانش پوشانده بود که فیبی نمی توانست آن را ببیند. " عکس خیلی خوبیه، شکم گنده!"

    قلب فیبی به سختی می تپید و از آن می ترسید که رید متوجه شود. خواست که آن را از دست پسر عمه اش بقاپد ولی آرامشش را حفظ کرد چرا که تجربه داشت و می دانست که اگر تلاش کند رید به راحتی می تواند آن را از دسترسش خارج کند.

    او تنها یک عکس از مادرش داشت و آن هم آنقدر از دور گرفته شده بود که فیبی نمی توانست چهره اش را ببیند. پدرش هیچ وقت چیز زیادی در موردش نمی گفت به جز اینکه یک زن بور خنگ بود که فقط با لباس های زیرش خوب به نظر می رسید، و این خیلی بد بود که فیبی به جای هوش، اندامش را به ارث نبرده بود. زن بابای دوم فیبی، کوکی ، که پدرش بعد از سقط جنین دوباره اش او را سال پیش طلاق داده بود، می گفت که مادر فیبی آن قدرها که برت می گفت بد نبود، ولی زندگی با مرد سخت گیری مثل برت مشکل بود. فیبی کوکی را دوست داشت. او به ناخن های فیبی لاک صورتی می زد و برای او داستان های هیجان انگیز و واقعی از مجله ی اعترافات حقیقی می خواند. 

    رید گفت:" در ازای این چی به من می دی؟"

    می دانست که نباید به رید اجازه بدهد که بفهمد چقدر آن عکس برایش ارزش دارد، چرا که به او اجازه نمی داد که آن عکس را داشته باشد. " من از عکس های مامانم زیاد دارم، چرا باید چیزی بهت بدم؟" 

    عکس را بالا گرفت و گفت: " خیلی خوب،الان پاره اش می کنم."

    " نه!" یک قدم به جلو برداشت، این اعتراض قبل از آن که بتواند خود را کنترل کند از لبانش خارج شد. 

    رید چشمان تیره اش را به دلیل پیروزی موذی گرانه اش باریک کرد، و احساس فیبی مانند این بود که تیغ های تیز یک تله ی فولادین او را تنگ در بر گرفته اند. 

    " چقدر دلت این رو می خواد؟"

    فیبی شروع به لرزیدن کرد: " فقط بدش به من!"

    " شلوارکت رو در بیار تا بهت بدم."

    " نه!"

    " پس پاره ش می کنم." بالای عکس را با دستانش محکم گرفت و حاضر بود تا آن را پاره کند.

    " پاره نکن!" صدای فیبی می لرزید. لپش را از درون دهانش گاز گرفت، ولی نمی توانست مانع از اشک هایی شود که چشمانش را پر کرده بود. " تو اون رو نمی خوای، رید، خواهش می کنم بده به من."

    " بهت گفتم که باید چی کار کنی، تنه لش!"

    " نه، به بابام می گم."

    " و منم می گم که تو یه دروغ گوی کوچیک و مغروری. به نظرت حرف کدوم یکی از ما رو باور می کنه؟"

    هر دوی آن ها جواب این سوال را می دانستند. برت همیشه از رید طرفداری می کرد.

    قطره ای اشک از روی صورتش پایین و به روی تاپ پنبه ای اش ریخت، مانند قطره ی شبنمی بر روی برگِ آن توت فرنگی لکه انداخت. " خواهش می کنم."

    " شلوارکت رو در بیار و گرنه پاره ش می کنم."

    " نه!"

    رید بالای عکس را کمی پاره کرد ، و فیبی نتوانست اندوهش را پنهان کند.

    " درش بیار."

    " خواهش می کنم، پاره نکن، خواهش می کنم!"

    پارگی اش را بیشتر کرد و گفت: " این کار رو می کنی، نی نی نق نقو؟"

    " باشه! پاره نکن! پاره نکن، باشه! در میارم."

    عکس را پایین آورد. فیبی در میان اشک هایش دید که او بالای آن را به اندازه ی یک اینچ پاره کرده بود.

    نگاه رید به پایین سر خورد و به پاهای او خیره شد، پاهای اسرار آمیزی که تازه بر روی آنها چند موی طلایی رنگ شروع به رشد کرده بود. " عجله کن تا کسی نیومده!"

    طعم بدی را ته گلویش حس کرد. شروع به باز کردن دگمه ی شلوارکش کرد و همان طور که با زیپش کلنجار می رفت اشک هایش جاری بود.

    زمزمه کرد:" من رو مجبور به این کار نکن." صدایش می لرزید و خر خر می کرد، انگار که در گلویش پر از آب بود. " خواهش می کنم. فقط عکس رو به من بده."

    " گفتم بهت عجله کن." رید حتی به صورت او هم نگاه نمی کرد. تنها به جایی در بین پاهای او خیره شده بود.

    هنگامی که شلوارکش را از روی شکم و پاهایش پایین کشید، طمع بد دهانش بدتر شد. شلوارکش مانند شکل هشت کج بر روی مچ پاهایش افتاد. از خجالت سرد شده بود چرا که با زیرشلواری آبی پنبه اش که پر از گل های کوچک زرد رنگ بود، روبه روی رید ایستاده بود.

    از او درخواست کرد:" حالا عکس رو بده."

    " اول زیر شلواریت رو در بیار."

    فیبی سعی کرد که به آن فکر نکند. فقط تلاش کرد تا آن را از پاهایش در بیاورد تا بتواند عکس مادرش را از او بگیرد. اما دستانش حرکت نمی کردند. جلوی او ایستاد درحالی که اشک هایش روان بود و شلوارکش بر دور مچ پاهای لاغرش پیچیده بود و او می دانست که نمی تواند به رید اجازه دهد تا آن جا را ببیند.

    زمزمه کرد:" نمی تونم."

    " درش بیار." چشمان ریزش از فرط عصبانیت تیره شده بود.

    در حالی که هق هق می کرد سرش را تکان داد.

    با حالت زشتی که لبانش به خود گرفته بود، رید آن عکس با ارزش را از وسط به دو نیم تقسیم کرد، و قبل از آن که تکه هایش به زمین بیفتد دوباره نصفشان کرد. بعد با کف کفش کتانی اش آن ها را لگد کوب کرد و به سمت خانه دوید.

    فیبی شلوراش را بالا کشید و به سمت عکس پاره شده قدم برداشت. بر روی زانوانش خم شد، و چشمانی مانند چشمان خودش را در آن عکس دید. بریده بریده نفس کشید و لرزید و به خودش گفت که اشکالی ندارد. می توانست تکه ها را صاف کند و دوباره به هم بچسباند.

    هنگامی که چهار قسمت عکس را کنار هم قرار می داد، دستانش به وضوح می لرزیدند. اول قسمت بالا را گذاشت و بعد قسمت پایین آن را. فقط بعد از درست کردن عکس، آخرین کار کینه توزانه ی رید را دید. سبیل کلفت و سیاهی بر بالای لب های مادرش کشیده شده بود.

    فيبی در کنار پنجره ایستاده بود و به مناظر بیرون چشم دوخته بود ، با وجود گذشت بیست و سه سال فيبی هنوز هم آن درد عمیق را سینه اش احساس می کرد . تمام دارایی های ارزشمندی مادی که در زمان کودکی اش داشت هرگز نتوانسته بود بزرگ شدن زیر دست پدری تند مزاج و آزار و اذیت همیشگی رید را جبران کند. 

     چیزی به پایش کشیده شد ، به پایین نگاه کرد و پو را دید که با چشمان ملوسش به فوبی خیره شده بود. خم شد و او را از روی زمین برداشت و به آغوش کشید ، بر روی صندلی راحتی نشست و مشغول نوازش موهای سفید و نرم پو شد . ساعت قدیمی در گوشه اتاق تیک تیک می کرد. زمانی که هجده سال داشت این ساعت قدیمی در اتاق پدرش قرار داشت. ناخن های صورتی رنگ خوش فرمش را در ژاکت ظریف پو فرو کرد و به گذشته های دور و شبی که رویاهای زیبایش نابود شده بودند اندیشید .

     لارا ، نامادری اش ، به همراه مولی که آن زمان فقط دو ماه داشت برای دیدار مادرش به کلیولند رفته بودند. فوبی که در آن زمان هجده سال داشت تنها در خانه بود و مشغول جمع آوری وسایلش برای شروع اولین سال تحصیلی اش در کالج مونت هولیوک بود. معمولاًُ کسی از او برای حضور در جشنی که هر ساله به افتخار تیم فوتبال ایالت ایلینویز شمال غربی برپا می شد ، دعوت به عمل نمی آورد ولی به دلیل اینکه برت میهمانی را در خانه خودشان برگزار می کرد او نیز دعوت شده بود . در آن زمان برت هنوز مالک باشگاه نبود و فقط یک طرفدار پر و پا قرص محسوب می شد . رید در تیم بازی می کرد و برت نیز به دلیل حمایت های مالی خوبی که از تیم انجام می داد شخصیت تاثیرگذاری در این بین محسوب می شد . 

     فيبی تمام روز را با استرس و ناراحتی به خاطر حضور اجباری اش در مهمانی سپری کرده بود. اگرچه اضافه وزن سابق را نداشت ولی هنوز هم نسبت به اندامش احساس حقارت می کرد و معمولا لباس های گشاد می پوشید تا برجستگی سینه هایش چندان مشخص نباشد . تجاربی که از برخورد با رید و پدرش داشت او را نسبت به همه مردان بی اعتماد کرده بود ولی نمی توانست رویاهای زیبایی که در مورد بازیکنان مشهور و خوش سیمای تیم داشت کنار بگذارد.

     چندین ساعت ابتدای مهمانی را در جاهای خلوت سپری کرده بود و تلاش می کرد تا توجه کسی را به خودش جلب نکند. وقتی کِرِگ جنکینگز که دوست صمیمی رید بود از دعوت کرد تا کمی با هم برقصند به زحمت توانسته بود سرش را به نشانه جواب مثبت تکان دهد. کِرِگ یکی از بازیکنان مشهور تیم بود و فوبی حتی تصور نمی کرد که مورد توجه او قرار گیرد چه به اینکه او بعد از اتمام رقص دستش را دور فوبی حلقه کند . احساس خوبی داشت و دیگر مضطرب نبود . چندین بار با هم رقصیدند و حتی با هم شوخی کردند و خندیدند . 

     ولی ناگهان همه چیز تغییر کرد . کرگ مقدار زیادی مشروب نوشیده بود و تلاش می کرد بدن فوبی را لمس کند . حتی زمانی که فيبی از او تقاضا کرده بود این کار را انجام ندهد توجهی نکرده بود . کرگ از کنترل خارج شده بود و فيبی برای فرار از او در میان باران به اتاقک کوچک کنار استخر فرار کرده بود . 

     ولی سرانجام کرگ او را یافته بود و بی رحمانه به او تجاوز کرده بود.

     پس از آن اتفاق فيبی اشتباه بسیاری از کسانی را که مورد تعرض جنسی قرار می گیرند را تکرار کرده بود . با حالی خراب و در حالی که به شدت خون ریزی داشت به حمام رفته بود و تمام آثار آن حمل وحشیانه را با آب داغ از بدنش پاک کرده بود. 

     یک ساعت بعد در حالی که اشک می ریخت و حتی توان ایستادن نداشت به اتاق مطالعه برت رفته بود . هنوز هم چهره ناباور برت را که با چشمانی متعجب به او خیره شده بود را به یاد می آورد . در حالی که به خود می لرزید و لباس خاکستری یکسره گشادی به تن داشت مقابل برت ایستاده بود .

     " تو می خوای من باور کنم پسری مثل کرگ جنکینز اون قدر برای بودن با یک زن در مضیقه بوده که مجبور شده به یکی مثل تو تجاوز کنه ؟"

     در حالی که کلمات به سختی از گلویش خارج می شدند گفته بود " حقیقت داره "

     برت در حالی که سیگار برگش را دود می کرد ابروهایش را در هم کشیده بود و گفته بود " این هم یکی دیگه از تلاش های ترحم برانگیزته که حس همدردی منو بیدار کنی ، اینطور نیست ؟ واقعا فکر می کنی من زندگی حرفه ای اون پسر رو فقط به خاطر اینکه تو می خوای یک مقدار جلب توجه کنی به خطر می اندازم ؟"

     " اینطور نیست !!! اون به من تجاوز کرد "

     برت صدای مشمئز کننده ای از خودش در آورد و سرش را از اتاق بیرون برد و کرگ را صدا زد . کرگ چند دقیقه بعد به همراه رید وارد اتاق شد . فوبی به پدرش التماس کرده بود تا رید را از اتاق بیرون کند ولی پدرش مخالفت کرده بود و در تمام مدتی که فوبی ماجرا را تعریف می کرد رید با لیوان مشروبی که در دست داشت کنار اتاق ایستاده بود و او را نظاره می کرد . 

     کرگ همه چیز را تکذیب کرده بود و آنقدر قانع کننده از خودش دفاع کرده بود که اگر فيبی حقیقت را نمی دانست حتما حرف های او را باور کرده بود . فيبی قبل از اینکه به پدرش نگاه کند می دانست که همه چیز را باخته است و وقتی پدرش فریاد زده بود که حق ندارد هرگز این داستان را برای شخص دیگری بازگو کند بخشی از وجود فوبی برای همیشه مُرد . 

     در تمام سال هایی که در کنار آرتورو بود افراد زیادی از طرف پدرش برای تهدید کردن و باز گرداندن او به خانه به نزدش آمده بودند و زمانی که اولین سری نقاشی های برهنه او پرده برداری شد پدرش او را از ارث محروم کرد. 

     سرش را به پشتی مبل تکیه داد و پو را تنگ تر به آغوش کشید . برت بالاخره موفق شد بود او را بازگرداند. اگر بر نمی گشت صد هزار دلاری را که قرار بود به ارث ببرد و قصد داشت به وسیله آن یک گالری نقاشی افتتاح کند را به دست نمی آورد.

     تو تنها مایه شکست من هستی فوبی، تنها شکستی که در عمرم داشتم تو بودی تو فوبی ... 

     فيبی دندان هایش را در هم قفل کرد . پدرش ، آن صدهزار دلار لعنتی و تیم شیکاگو استارز می توانستند به درک بروند . فقط به خاطر اینکه برت این بازی را طراحی کرده بود دلیل نمی شد که فوبی آن را بازی کند . راه دیگری برای جمع آوری پول لازم برای افتتاح گالری نقاشی اش پیدا می کرد . تصمیم گرفت پیشنهاد ویکتور برای گذراندن یک تعطیلات کوتاه در کلبه جنگلی او ، واقع در نزدیکی مانتک ، را قبول کند.آنجا در نزدیکی اقیانوس سرانجام می توانست گذشته وحشتناکش را فراموش کند .

    فصل سوم

     تالی آرچر در حالی که در کنار دَن کَلِبو نشسته بود و همانند جاسوس هایی که در مورد مسائل محرمانه صحبت می کنند به آرامی از گوشه دهانش صحبت می کرد گفت " هیج جور دیگه ای نمی شه به این مسئله نگاه کرد رفیق . چه خوشت بیاد چه نیاد این دختره بلوند قراره همه کاره تیم باشه "

     دَن به پیشخدمتی که با یک شیشه نوشیدنی به سمت آن ها می آمد اخم کردو باعث شد او راهش را کج کند و مسیر آمده را برگردد " فکر کنم برت موقع گرفتن این تصمیم اصلاً مغز توی سرش نبوده "

     دو مربی بر روی بالکن زیبای برج سییِرز که محل برگزاری جشن خیریه کالج های ویژه رنگین پوستان بود ، ایستاده بودند. تمام اعضای تیم های برجسته ورزشی ، چهره های معروف سینمایی و تلویزیونی و حتی سیاستمداران د ر این مهمانی حضور داشتند . دَن از شرکت در مراسمی که مجبور به پوشیدن کت و شلوار بود متنفر بود ولی وقتی این مهمانی ها برای امور خیریه و اهداف خیرخواهانه برگزار می شدند خود را ملزم به شرکت در آن ها می دانست.

     درخشش دَن از زمانی آغاز شده بود که در تیم دانشگاه آلاباما به نام موج سرخ شروع به بازی کرده بود و درخشش او در داخل و خارج زمین زبان زد خاص و عام شده بود . به عنوان یک ورزشکار حرفه ای او در زمین همانند یک جنگنده خونخوار و هراس برانگیز بود. روحیه جنگنده او به حدی قوی بود که حتی خشن ترین مدافعان نیز قادر به ترساندن وی نبودند چون در تمامی درگیری ها دَن همیشه از آن ها قوی تر و باهوش تر بود. به هر حال او همیشه به نحوی برنامه ریزی می کرد تا برنده از زمین خارج شود . 

     در خارج از زمین هم او بسیار پرخاشگر و متهاجم بود . به دفعات به جرم بر هم زدن آرامش عمومی ، تخریب اموال شخصی و .... دستگیر شده بود. بالا رفتن سنش او را نسبت به برخی از مسائل آگاه تر کرده بود ولي این مسئله شامل نحوه برخورد با دیگران نمی شد ، ناگهان چشمش به جدیدترین خانم نماینده سنا ایالت ایلینوی افتاد که پشت سر تالی ایستاده بود . یک لباس مهمانی مشکی رنگ پوشیده بود که هرچند به نظر بسیار ساده بود ولی می دانست به شدت گران قیمت است . خرمن موهای قهوه ای رنگش كه با یک روبان به یک طرف جمع شده بود بسیار زیبا و اسرارآمیز جلوه می نمود . توجه افراد بسیاری را معطوف خود نموده بود و دَن متوجه شد او یکی از معدود افرادی بود که هیچ تمایلی برای صحبت با او نداشت . در عوض یک دختر با موهای قهوه ای رنگ که لباسی نقره ای به تن داشت به سمت دَن آمد. دختر جوان به تالی پشت کرد و با چشمانی که به مقدار زیادی آرایش شده بودند به دَن خیره شد . 

     در حالی که لباهایش را می مکید گفت " خیلی خوش تیپ شدی آقای مربی . من آخر بازی که قبل از بازنشستگیت در برابر تیم کابوی ها انجام دادی را دیدم. اون زمان خیلی خشن و وحشی به نظر می رسیدی "

     " من هنوزم همون مرد وحشی هستم عزیزم "

     " منم دقیقا همین را شنیده بودم " دَن احساس کرد که دخترک دستش را در جیب کتش فرو برده است و می دانست که بعدا شماره تلفن او را در جیب کتش پیدا خواهد کرد . مطمئن نبود که جیب کتش را از کاغذ های مشابهی که در مهمانی قبلی در جیبش گذاشته شده بودند خالی کرده است یا نه . 

     تالی که به نیمه کاره ماندن صحبت هایش با دَن به خاطر حضور خانم های رنگارنگ عادت داشت و دو مرتبه شروع به صحبت کرد " کل این ماجرا به شدت اذیتم می کنه . برت چطور تونست اجازه وقوع چنین اتفاقی رو بده ؟"

     دَن از اینکه تیمش به دست فيبی سامرویل افتاده بود آنقدر عصبانی بود که اصلا دوست نداشت وقتی که چیزی برای خرد کردن و شکستن آن دور و اطراف وجود نداره به این مسئله فکر کنه . توجه خودش را معطوف به خانم نماینده کرد که مشغول صحبت با یکی از مقامات دولتی شیکاگو بود . او یک زن به شدت سخنور و جدی بود ، زنی نبود که بشود او را با یک بچه در بغل و گونه های آردی تصور کرد . در این مرحله از زندگی اش یک زن کدبانو و علاقه مند به بچه ها دقیقا همان چیزی بود که لازم داشت .

     پس از سال ها اختشاش و ازدواجی که در پایان مشخص شده بود که یک اشتباه بزرگ بوده است دَن دوست داشت تا بالاخره بتواند همسر مناسبی پیدا کند و تشکیل خانواده بدهد . در سن سی و هفت سالگی تمایل زیادی برای بچه دار شدن داشت و دوست داشت این کار را با زنی انجام دهد که تعویض پوشک را بیش تر از کسب جوایز بین المللی دوست داشته باشد .

     در مرحله ای قرار داشت که می توانست برگ جدیدی از زندگی اش را ورق بزند . هیچ تمایلی به دنبال کردن زنانی که شغلشان در درجه اول اهمیت قرار داشت نشان نمی داد.به دنبال زنی می گشت که از اینکه یک کودک موهایش را به هم بریزد لذت ببرد و بهترین لباسش یک شلوار جین و یکی از سویی شرت های دَن باشد، یک زن معمولی که توجه کسی را به خود جلب نمی کرد و مردان به دنبالش نمی دویدند . به خودش گفت که پس از ازدواج دوباره سر به راه خواهد شد . هرگز به همسر اولش خیانت نکرده بود و قرار هم نبود که در آینده این کار را انجام دهد . 

     تالی گفت " قرار بود امسال برامون یک ساله متحول کننده باشه رفیق . برت سال گذشته برووِستر را اخراج کرد و تو را استخدام کرد تا سرمربی باشی . در این زمینه موفق عمل کردی و حتی در اواخر فصل چند تا پیروزی خوب به دست آوردیم ولی چه کسی فکرش رو می کرد کارل استعفا بده و رونالد مدیر فنی تیم بشه ؟"

     دَن دندان هایش را روی هم فشرد .

     تالی سرش را تکان داد و گفت " فيبی سامرویل و رونالد مک درنیت مالک و مدیر فنی تیم ما هستند . رفیق باور کن وینس لامباردی هم از توی گور داره بهمون می خنده "

     سکوت برقرار شد و هر دو به فکر فرو رفتند . پس از گذشت شش هفته از مرگ برت ، فيبی ناپدید شده بود و موجب شده بود که تمام کارهای مربوط به تیم متوقف بشود چون هیچ کسی به جز اون اجازه امضای قراردادهای جدید را نداشت . وقتی هیچ کس نتوانسته بود محل اختفای او را پیدا کند ، کارل که مدیر کل تیم شیکاگو استارز بود از سمت خود استعفا کرده بود و هم اکنون رونالد مکدرمیت که دستیار کارل بود سمت مدیر کلی را بر عهده داشت و موجب تکمیل شدن سریال بدبیاری های این تیم شده بود.

     در عین ناباوری متن کامل وصیت نامه برت به دست رسانه ها رسیده بود . دَن هم مثل بقیه تصور می کرد که برت بلافاصله تیم را به رید بدهد نه در پایان فصل . با وجود اینکه رونالد سوابق خوبی داشت ولی دَن همیشه او را کمی مرموز تصور می کرد و تمایل چندانی به کار کردن برای او نداشت ولی حاضر بود هر کاری بکند تا رید را در جایگاه سابق برت ببیند . 

     " هویی بهم گفت که داری به دنبال رِی هاردستی می گردی . احتمالاً از اینکه گذاشتی من اخراجش کنم که احساس شرمندگی نمی کنی نه؟"

     با وجود اینکه که هنوز هم کمی ناراحت بود سرش را تکان داد و گفت " کاری بود که باید انجام می شد "

     " کاملا درسته . بیش تر از اونی که باید در تمرین ها غیبت می کرد و بعید به نظر می رسید که جواب تست دوپینگش منفی باشه . "

     " خودم به این مسئله واقفم " مرگ لایل آلزادو در اثر مصرف بیش از حد مواد اسروئیدی هم باعث نشده بود که جوانانی مثل رِی به دنبال مصرف چنین موادی نروند .

     دَن می دانست که اصرار تالی برای اخراج رِی پس از اینکه برای بار دوم به خاطر رانندگی تحت تاثیر مصرف مواد دستگیر شده بود کاملا به جاست ولی یک فرصت دیگر به رِی داده بود تا در تیم بماند . رِی پیش از اینکه به طرف مواد مخدر و نوشیدنی های الکلی برود بازیکن بسیار خوبی بود . دَن تمام تلاشش را برای کمک به او کرده بود و حتی می خواست او را به بازپروری بفرستد . با رِی صحبت کرده بود و از او خواسته بود تا راهش را تغییر دهد ولی رِی به حرف های هیچ کس به جز فروشنده ای که موادش را تامین می کرد ، توجهی نشان نمی داد. 

     تالی یقه اش را صاف کرد و گفت " می دونستی چند روز بعد از اینکه کارل استعفاء داد رونالد من رو کنار کشید و ازم خواست تو رو مجبور کنم تا رِی رو از تیم اخراج کنی ؟"

     " چرا خودش شاخصا با من صحبت نکرد ؟"

     " از زمانی که داخل اون کمد محبوسش کردی به شدت ازت وحشت داره "

     " اون عصبانیم کرده بود "

     " رونالد فقط پادوی کارل محسوب می شد . همه می دونن اون به این خاطر اینکه برت به پدرش مدیون بود این شغل را به دست آورد. مطمئنم اگر برت می دونست که کارل استعفاء می ده هرگز مسئولیت تیم را به دخترش واگذار نمی کرد. فکر نکنم داستان اون روزی را که بابی تام بعد از تمرین مشغول لاس زدن بود و رونالد یک دفعه مچش را گرفت برات تعریف کرده باشم . بابی تام به رونالد گفت که فقط داشته یک مقدار خوش می گذرونده و یک توپ را به شدت به سمت رونالد پرتاب می کنه . رونالد توپ را به زحمت می گیره ولی بعدش جوری دستش را تکان می ده که اگر کسی نمی دانست فکر می کرد دستش شکسته . ما چطور می تونیم به مدیری که حتی نمی تونه یک توپ فوتبال را توی هوا بگیره احترام بگذاریم ؟"

     ادامه صحبت تالی با حضور بابی تام ستاره سال گذشته تیم ، ناتمام ماند. بابی تام به شدت شیک پوش بود.کت و شلوار مشکی رنگ دست دوزش را به همراه یک پیراهن سفید رنگ ، کراوات نقره ای رنگ براق ، کفشی از جنس چرم تمساح و کلاه مشکی رنگ کابوی پوشیده بود . 

     تا اونجایی که همه می دانستند بابی تام فقط هنگامی که می خواست کلاه موتور سواری اش را بر سر بگذارد کلاه استینسون کابویی اش را در می آورد . یکی از دوست دخترهایش به یکی از مجلات گفته بود که بابی تام حتی موقع عشق بازی هم کلاهش را بر سر دارد . البته حرفش اعتبار چندانی نداشت چون در مصاحبه دیگری گفته بود که بابی تام پسر نامشروع رُی اُربیسون ( مترجم : خواننده نامی آمریکایی در دهه 60 و 70 ) است ، این ادعا به شدت مادر بابی تام را ناراحت کرده بود ، البته هرکسی که آواز خواندن بابی را شنیده بود قطعا متوجه می شد که این مسئله فقط یک دروغ محض بوده است .

     بابی تام کلاهش را به نشانه احترام برای دَن و تالی کج کرد " مربی ..."

     دَن سری تکان داد و گفت : بابی تام ..."

     بابی تام سرش را به سمت تالی کج کرد و گفت " هی مربی نظر شما چیه ؟ اون دختر مو قرمزی که اونجا ایستاده بهم گفت که تمام دوستانش فکر می کنند که من خوش تیپ ترین بازیکن لیگ هستم . شما چی فکر می کنید ؟ به نظرتون من از تام وَدل هم خوش تیپ هستم ؟"

     تالی به قد و قواره بابی تام نگاهی انداخت و گفت " نمی دونم بابی تام . بینی تام خوش تراش تر از بینی تو به نظر می یاد "

     هر وقت کسی از ظاهر بابی تام انتقاد می کرد بابی به شدت در هم می رفت و امشب هم از این قائده مستثنا نبود " واقعاً ؟ محض اطلاعتون باید بهتون بگم که بهم گفت چهره من شبیه یک بازیگر سینماست ، بگذار ببینم اسمش چی بود ....آهان گفت شبیه کریستین اسلیتر هستم . " بابی تام اخمی کرد وگفت " شما می دونین کریستین اسلیتر کیه ؟"

     هیچ کدام نمی دانستند .

     برای چند لحظه بابی تام کاملا گیج به نظر می رسید. گیلاس شامپاینی از داخل سینی یکی از پیش خدمت ها برداشت ، لبخندی زد و گفت " خوب من فقط یک چیز می تونم در مورد این هنرپیشه بگم . اون باید یک آدم به شدت خوش تيپ باشه "

     همگی خندیدند . دَن بابی تام را خارج از زمین بازی داشت ولی در زمین بازی عاشقش بود. او یکی از بهترین بازیکنانی بود که در چندین سال اخیر دیده بود، جسارت ، هوش و مهارت بالایی در کار با توپ داشت . تنها چیزی که نداشت یک قرارداد جدید با تیم شیکاگو استارز برای فصل جدید بود و همین مسئله تمایل دَن را برای کشتن مالک بلوند جدید باشگاه افزایش می داد. 

     برت درست زمانی که در مراحل پایانی مذاکره با مدیر برنامه های بابی تام قرار داشت فوت کرد . در این مرحله تنها کسی که می توانست قرارداد نهایی بابی تام را امضا کند فيبی سامرویل بود که طبق گفته دستگاه پیغام گیرش در تعطیلات بود و فعلا در دسترس نبود .

     بابی تام تنها بازیکنی نبود که قراردادش امضا نشده بود مدافع جوان تیم به نام دارنل پروت هم یکی دیگر از ستاره های تیم بود که هنوز قراردادی نداشت . هیچ کدام از این دو برای بازی پیش فصل تیم به مدولَندز نمی رفتند و اگر اوضاع به همین منوال پیش می رفت هیچکدام از آن ها پیراهن تیم را در بازی شروع فصل که دو هفته دیگر بود بر تن نمی کردند . 

     به مرحمت ناپدید شدن مالک کم عقل تیم ، دَن در خطر از دست دادن سه تن از بهترین بازیکنان لیگ قرار داشت . دَن می دانست NFL ( مترجم : لیگ ملی فوتبال آمریکایی ) چطور کار می کرد ، مدیران باشگاه ها با جیب های پرپول و مشتاقانه به انتظار زمانی نشسته بودند که بازیکنان خوب تیم استارز از صبر کردن برای تیمی که مضحکه خاص و عام شده بود خسته شوند تا آن ها بتوانند به سرعت این بازیکنان را جذب تیم خود کنند. 

     از همان دوران کودکی دردی که از ضربات کمربند پدرش احساس کرده بود به او فهمانده بود که تنها چیزی که واقعا در زندگی ارزشمند است بُرد است . همواره رقیبی کوشا محسوب می شد و تمام کسانی را که سر راهش قرار می گرفتند با قدرت کنار می زد و از همان زمان با خودش پیمانی بسته بود . اگر دستش به این زن بلوند احمق می رسید درسی به او مي داد که تا پایان زندگی اش هرگز فراموش نکند . 

     " سلام مربی . اسم من ملانیه "

     بابی تام به دختر جوان زیبایی که با شیفتگی به دَن خیره شده بود نگاه کرد و سرش را با ناراحتی تکان داد " مربی تو حتی بیش تر از من زن ها را به خودت جذب می کنی "

     " من زودتر از تو شروع کردم . ناراحت نباش بهم می رسی " دَن دست هایش را دو شانه دختر جوان حلقه کرد و گفت " خوب عزیزدلم گفتی اسمت چی بود ؟"

    دَن صدای آژیر پلیسی را که پشت ماشینش حرکت می کرد شنید . حدود یک ساعت پیش از ملانی خداحافظی کرده بود و در حالی که از آینه به پلیسی که به سمتش می آمد نگاه می کرد خدا را شکر کرد که روزهای رانندگی در حال مستی را پشت سر گذاشته است . خودروی فراری قرمز رنگش را به کنار جاده هدایت کرد . ماشینش کمی برای جثه او کوچک بود و فضای کمی در جلوی صندلی برای قرار گرفتن پاها وجود داشت ولی دَن همه این دردسر ها را برای داشتن زیباترین خودروی جهان تحمل می کرد . اگرچه در حالی که بسیاری از مردم در خیابان ها شب را به صبح می رساندند پرداخت مبلغ 20000 دلار برای خرید یک ماشین ناعادلانه به نظر می رسید ، دَن بلافاصله پس از خرید فراری چکی به همین مبلغ نیز به یکی از مراکز خیریه مورد علاقه اش اهدا کرده بود . هر سال مبلغی را که صرف امور خیریه می کرد بیش از مبلغی بود که برای مصارف شخصی خرج می نمود که این خود نشان دهنده ارزش بالایی او برای تیم های ورزشی داشت .

     زمانی که پلیس به کنار خودرو رسید دَن شیشه ماشینش را پایین آورده بود . به نظر می رسید پلیس بلافاصله دَن را از روی پلاک خودرو اش شناسایی کرده باشد . " عصر بخیر مربی "

     دَن سری تکان داد.

     " به گمونم یک مقدار عجله داری . نه ؟"

     " چه جرمی مرتکب شدم ؟"

     " موقع عبوراز مِنهَیم حدود هشتاد و هفت مایل سرعت داشتی "

     دَن لبخدی زد و به روی فرمان کوبید " اوه ، من عاشق این ماشینم . سعی می کردم آرام برونم . امشب احمق های زیادی توی خیابان ها می چرخن "

     " موافقم " افسر پلیس چندین دقیقه با شیفتگی به ماشین خیره شد و سپس به دَن نگاهی انداخت و گفت " به نظرت این هفته چطور جلوی تیم جِتز بازی می کنین ؟"

     " همه تلاشمون را می کنیم "

     " بابی تام قراردادش رو امضا کرده ؟"

     " هنوز نه "

     " این خیلی بده . به هر حال موفق باشید و لطف کن یک مقداری کمتر گاز بده مربی . باشه ؟ امشب چند نفر از همکارانم کشیک می دن که هنوز به خاطر باختی که پارسال در برابر برانز داشتین ازت شاکین . مراقب باش "

     " ممنون از هشدارت "

     تقریبا ساعت یک بامداد بود که دَن دوباره وارد بزرگراه شد ، ترافیک نسبتا سبک بود . کتش را در آورده بود و در خط سرعت رانندگی می کرد . کراواتش را در آورد و دکمه یقه اش را باز کرد .

     با وجود سوابق نه چندان درخشانی که داشت به پلیس ها علاقه مند بود . از زمانی که در سن دوازده سالگی یک بطری مشروب را سرقت کرده بود آن ها همیشه در کنارش بودند. پلیس های تاسکالوسا او را سر به راه کرده بودند . به خوبی شبی را به یاد می آورد که پلیس دعوای بین او و چند مرد از خانواده های متمول را فیصله داده بود . یکی از افسران پلیس او را کنار کشیده بود و گفته بود " تو خیلی پسر باهوشی هستی. وقتشه که از این هوشت استفاده کنی "

     افسر پلیس تمام طول شب را با او صحبت کرده بود و او را مجبور کرده بود تا کمی در مورد آینده فکر کند و به تحصیل در کالج اهمیت دهد . فوتبال برگ برنده دَن برای فرار از فقر بود ولی آن افسر پلیس به او یادآوری کرده بود که برای همیشه نمی تواند فوتبال بازی کند . 

     در طی ماه های بعد دَن تمام دروس مربوط به هنر و فیزیک را از برنامه درسی خود حذف کرد و آن ها را با دروس ریاضی ، بازرگانی و اقتصاد جایگزین نمود. در پایان سال دوم کالج به خوبی توانسته بود از پس دروس سنگینی که در برنامه اش بود برآید اگرچه برای رسیدن به این موفقیت ناچار بود شب بیداری های زیادی را تحمل کند . از این مسئله احساس رضایت می کرد که نه تنها در زمینه ورزش توانایی بالا دارد بلکه از هوش بالایی نیز برخوردار است . 

     از خروجی خیابان سرماک بیرون آمد و وارد اوک بروک شد . در خیابان های فرعی کمی گشت زد و نهایتا با دیدن یک سوپر مارکت بزرگ ماشین را در کنار خیابان پارک کرد و از آن خارج شد.

     در داخل مغازه پنج نفر حضور داشتند که دو نفر از آن ها زن بودند. یکی از آن ها دختر جوانی بود که موهایش را به رنگ قرمز درآورده بود و اصلا برای دَن جذاب نبود . دختر دیگر کم سن و سال به نظر می آمد و حضور او در بیرون از منزل در این وقت از شب عجیب به نظر می رسید . در کنار یکی از قفسه ها ایستاده بود و در حالی که اجناس را بررسی می کرد آدامسی را نیز می جوید . سویی شرتی صورتی بر تن داشت که روی قسمت چپ آن علامت چِرلیدر ( مترجم : چِرلیدرها گروهی از دختران جوان هستند که با پوشیدن لباس های یک دست در کناز زمین های ورزشی حرکات موزون انجام می دهند و تماشاچیان را به تشویق تیم ورزشی خود ترقیب می کنند) حک شده بود.

     دخترک وقتی دید که دَن به او نزدیک می شود جویدن آدامسی که در دهان داشت را فراموش کرد . دامن کوتاهی که به پا داشت فقط چند اینچ پایین تر از لباسی که بر تن داشت را پوشانده بود . پاهایش لاغر و برهنه بودند و کفش مشکی ساده ای به پا داشت . هنگام که دَن به روبه روی دخترک رسید توقف کرد و به چهره اش خیره شد . او نیز همانند برخی از همسن و سالان خود بیش از اندازه آرایش کرده بود . 

     دخترک گفت " من می دونم تو کی هستی "

     " واقعا ؟؟"

     " البته . تو همون مربی فوتبال هستی ، دَن .... یعنی آقای کَلبو "

     " درسته "

     " اسم من تیفانیه "

     " واقعا ؟؟"

     " من تو را زیاد توی تلویزیون دیدم "

     " چند سالته عزیزم ؟؟"

     " شانزده " دخترک با وقاحتی که بیش تر از سنش بود دَن رو برانداز کرد " تو خیلی خوشتیپی "

     " و تو بیش تر از شانزده سال نشان می دی "

     " می دونم " کمی آدامسش را جوید و سپس به کفش هایش خیره شد " پدر و مادرم امشب خونه نیستن . دوست داری با من به خونمون بیای ؟"

     " و چکار کنم ؟"

     " خودت می دونی دیگه . با هم خوش بگذرونیم "

     " به نظرت برای تور کردن مردی به سن من یک مقدار جوان نیستی ؟"

     " از بودن با پسرها خسته شدم . دلم می خواد با یک مرد باشم "

     دستگاه بازی کنار درب فروشگاه صدایی داد.

     " من زن های بزرگتر از تو را ترجیح می دم عزیزم "

     دخترک یکی از دست هایش را از داخل جیبش درآورد و به دن نزدیک شد و جوری که دیگران متوجه نشوند ران دَن را نوازش کرد " با من بهت خوش می گذره عزیزم . خواهش می کنم . قول می دم اجازه بدم هر کاری دوست داری انجام بدی "

     " وقتی همچین پیشنهاد بهم می دی عروسک ، رد کردنش برام سخت می شه "

     دستش را پس کشید و سوییچی را از داخل جیبش درآورد و تکان داد " ماشین پدرم دست منه . دنبالم بیا "

    فصل چهارم 

     دَن درب یخچال را باز کرد و بطری شیر را خارج کرد و دربش را باز نمود . از پشت سرش صدای وارد شدن والری به آشپزخانه که روزی هر دو از آن استفاده می کردند ، را شنید . از آنجا که می دانست والری از اینکه کسی با دهان از بطری شیر بخورد متنفر است ، بطری را به دهان برد و از آن نوشید .

     با صدای آزرده ای که دَن از شنیدن آن نفرت داشت گفت " دَن محض رضای خدا از لیوان استفاده کن "

     جرعه ی دیگری از بطری نوشید ، درب آن را بست و دوباره آن را داخل یخچال قرار داد . باسنش را به درب یخچال تکیه داد و به والری خیره شد . والری تمام آرایش صورتش را پاک کرده بود و همین مسئله برجستگی گونه های استخوانی اش را مشخص تر کرده بود و بینی نسبتا کشیده اش که با پیشانی بلندش تناسب خوبی داشت مشخص تر شده بود . موهای قهوه ای رنگش روی شانه ریخته شده بود و لباس های نوجوانانه اش جای خود را به یک لباس خواب سیلک مشکی داده بود.

     " اون سویی شرت چِرلیدر را از کجا آورده بودی ؟؟"

     " مال دختر منشیم بود . بهش گفتم می خوام تو یک مهمونی بالماسکه شرکت کنم " والری با وجود اینکه می دانست دَن از دود سیگار متنفر است سیگاری را روشن کرد .

     " سناریوی امشبت یک جورایی خیلی حال به هم زن بود والری . از وقتی که دوازده سالم بود هیچ دختر شانزده ساله ای من رو جذب خودش نکرده بود "

     والری شانه ای بالا انداخت و گفت " دلم می خواست یک چیز جدید را امتحان کنیم . فقط همین "

     دَن فکر کرده که البته خیلی هم جدید نبود . در نهایت تمام فانتزی های *** والری به برتری یک مرد به زن منتهی می شد . از آنجایی که والری خودش یک جورایی همه فن حریف بود و شخصیت مردانه ای داشت ، داشتن چنین فانتزی هایی به نظر عجیب می رسید . متاسفانه تنها کسی که دَن می توانست چنین شوخی هایی را با او بکند والری بود و دَن می دانست که او قطعا ً به این شوخی نخواهد خندید و علاوه بر این دَن حتی جرات نداشت از فانتزی های او انتقاد کند چون می دانست به سرعت حالت تهاجمی به خود می گیرد . 

     والری دستی به باسنش کشید و با ناراحتی به دَن نگاه کرد " نباید این قدر محکم می زدی "

     " عزیزم من خودم را خیلی کنترل کردم "

     از چهره والری مشخص بود که داره تصمیم می گیره دَن را خفه کند یا نه . به نظر می رسید نظر دوم را اجرا کرده باشه چون وارد آشپزخانه شد و مشغول بررسی تقویم کاری اش کرد که روی میز گذاشته بود " تا چند هفته دیگر احتیاجی نیست که به واشنگتن برم . برنامه ات برای آخر هفته چیه ؟"

     " این هفته به میدولَندز می ریم . با تیم جِتز بازی داریم " از یخچال فاصله گرفت و از داخل ظرف استیلی که بیش تر شبیه سرویس بهداشتی مردان در ترمینال دالاس بود یک موز برداشت .

     والری عینکش را به چشم زد و سیگارش را داخل جاسیگاری مشکی رنگ روی کابینت گذاشت " نظرت راجع به اینکه روز پنج شنبه قبل از رفتنت هم دیگر را ببینیم چیه ؟"

     " جلسه دارم ولی جمعه خوبه "

     " نخست وزیر قراره جمعه به شهر بیاد و بعد از اون هم یک مهمانی شام برگزار می شه "

     " پس روز چهارشنبه خوبه البته اگر قبل از نیمه شب بیکار شدیم "

     " به نظر خوب می رسه . فقط ..." تقویمش را با صدا بست و گفت " از همان روز عادت ماهانه ام شروع می شه " عینک را از روی چشمش برداشت ، تیغه بینی اش را مالید و گفت " یک کاریش می کنیم . قبلا هم تونستیم جورش کنیم "

     " ما تقریبا یک ساله که از هم جدا شدیم . به نظرت وقتش نرسیده که این کار را کنار بذاریم "

     " هنوز احتیاجی به پایان دادنش نیست . ما موافقت کردیم تا وقتی با شخص دیگه ای آشنا نشدیم به این کار ادامه بدیم "

     " یا تا وقتی که هم دیگر را بکشیم . هر کدامش که زودتر اتفاق افتاد "

     والری به شوخی دَن توجهی نکرد و با روحیه آسیب پذیری که به ندرت آن را نمایش می داد گفت " من حتی نمی تونم به پایان دادن رابطمون فکر کنم . مردهای قوی من را جذب خودشان می کنند . چطور می تونم به چنین مردی بگم که من قبل از اینکه نتیجه کامل آزمایش خونش را ببینم نمی تونم باهاش رابطه جنسی برقرار کنم ؟"

     دَن تمایل چندانی به ادامه این رابطه نداشت ولی هر زمان که صحبتی در مورد پایان دادن به این رابطه می کرد والری به نحوی با این مسئله برخورد می کرد که او احساس گناه می کرد . زمانی که زن آرزوهاش را پیدا می کرد قطعا به این رابطه مسخره خاتمه می داد. 

     " حالا که داریم سنگ هامون را با هم وا می کنیم باید بگم که اگر یک مصاحبه مشابه اونی که هفته قبل انجام دادی ببینم به وکیلم می گم که حتما با وکیلت تماس بگیره و در او صورت طلاق ما دیگر یک جدایی دوستانه نخواهد بود . "

     والری بدون اینکه به چشمان دَن نگاه کنه گفت " اون یک اشتباه بود "

     " همان طور که همیشه به بازیکنانم می گم چیزی به نام اشتباه وجود نداره بلکه ما خودمون کوتاهی می کنیم "

     از آنجایی که عادت داشت تا با به رخ کشیدن اندام ورزیده اش سایرین را به وحشت بیاندازد به سمت والری رفت و نزدیکش ایستاد و گفت " اصلا علاقه ای ندارم که در رسانه ها صحبتی در مورد دلیل جداییمون بشنوم و هیچ گونه تمایلی هم ندارم که کسی به جز نویسنده های ورزشی من را یک دیوانه دارای جنون آنی بنامند "

     والری همین طور که با ساتن جلوی لباسش بازی می کرد گفت " صحبت هایی که کردم قرار بود خصوصی بمونه . آن خبرنگار حق چاپ کردنشان را نداشت "

     " اصلا نباید در این مورد صحبتی می کردی . از این به بعد اگر کسی در مورد مسئله طلاق سوالی ازت پرسید فقط از همان دو کلمه ای که من استفاده می کنم استفاده خواهی کرد " تفاوت های غیر قابل تطبیق " ( مترجم : اصطلاحی است که بسیاری از ستارگان از آن به عنوان دلیل اصلی طلاق استفاده می کنند و به این صورت دلایل اصلی طلاق را مخفی نگاه می دارند .)"

     " به نظر می رسه داری تهدیدم می کنی " والری تلاش می کرد که حق به جانب به نظر برسه ولی دَن می دانست که او عمیقاً احساس گناه می کند . 

     " فقط می خواهم بهت یادآوری کنم که خیلی از مردهای این شهر قطعا به زنی که در مورد همسر سابقش که از قضا یک ستاره مشهور فوتبال هم هست ، بدگویی می کنه رای نخواهند داد "

     " خیلی خوب . معذرت می خوام . اون موقع تازه پشت تلفن باهات صحبت کرده بودم و حسابی ازت دلخور بودم "

     " والری من همیشه اعصابت را به هم می ریزم پس این را بهونه ای برای دست به سر کردنم نکن "

     والری با مهارت موضوع را تغییر داد " شنیدم که مراسم تدفین بِرِت حسابی سرگرم کننده بوده . خیلی غم انگیزه که هیچ کدام از دوست دختر های سابقش آنجا نبودند تا ببینند اون سگ چطوری روی تابوتش خرابکاری کرد . انگار واقعا یک خدایی وجود داره که هوای بنده هایش را داره "

     دَن تمایل چندانی به صحبت با والری در مورد برت نداشت . مدها برت را دوست داشتند و زن ها از او متنفر بودند و این حتی شامل خود او هم می شد . دَن هم دل خوشی از برت نداشت ولی چون رئیسش بود در موردش بدگویی نمی کرد . 

     " این اصلا مسئله خنده داری نیست والری . یک مرد مرده و دخترش مراسم تدفینش را شبیه یک سیرک کرد " 

    " در موردش داستان هایی شنیدم . چطور آدمیه "

     " یک زن خراب درجه یک و البته نه چندان با هوش . اگر راستش را بخوای آخرین باری را که با آدم به این بی ارزشی ملاقات داشتم را به یاد نمی آورم "

     " او سال ها دوست دختر آرتورو فلورس بوده پس باید یک سری ویژگی های خاص داشته باشه "

     " به غیر از اندامش چیز دیگه ای به نظرم نمی رسه . برت چنیدن مرتبه در مور فیبی باهام صحبت کرده بود . واقعا از اینکه بدن برهنه دخترش در معروف ترین موزه های جهان به نمایش درمی آمد خجالت زده بود "

     " فلورس یک هنرمند استثنایی بود . به نظرت نظر برت در این مورد یک مقدار کوته فکرانه نبوده ؟ یادت نره ما داریم در مورد مردی صحبت می کنیم که می خواست به لباس زیر سرپرست چرلیدرهای تیمش منگوله آویزان کنه !!"

     " هیچ کدام از آن ها دخترش نبودند و در آن زمان بلیت بازی ها فروش چندان خوبی نداشتند "

     والری با خشم گفت " این کار یک نوع تبعیض بین زنان و مردان محسوب می شه و اصلا خنده دار نیست "

     " فقط یک شوخی بود والری . جدی نگیر "

     " تو نفرت انگیزی . همه چیز در مورد روابط جنسی برای تو یک شوخی محسوب می شه . نه ؟"

     " من نفرت انگیزم ! مثل اینکه شما هستی که تمام این فانتزی های عجیب و غریب و نفرت انگیز به ذهنت می رسه . هرگز دوست نداشتم زنی را بزنم ولی از آنجا که تو از این کار لذت می بری مجبورم به سازت برقصم "

     " من اصلا منظورم این نبود ولی تو باز هم غلط برداشت کردی . آنقدر خوشگذرانی کردی که فراموش کردی زن ها غیر از اندامشون عقل هم دارند "

     " شنیدن این حرف از زبان یک نماینده محترم سنای ایالات متحده واقعا جالبه "

     " تو هیچ وقت احساساست را مطرح نمی کنی . از در میان گذاشتن آن ها ممانعت می کنی "

     دَن خیلی دلش می خواست که به او بگوید که هر زمانی که تلاش کرده بود تا احساساتش را در میان بگذارد والری آن را به یک بحث طولانی در مورد تمام ضعف های شخصیتی دَن تبدیل کرده بود . 

     " و همه زن ها بهت اجازه این کار را می دهند. همین خیلی آزاردهنده است . بهت اجازه این کار را می دهند ....اصلاً ولش کن . من نمی تونم با تو صحبت کنم "

     " نه والری. خواهش می کنم ادامه بده . آن چیزی را که داشتی می گفتی تا آخرش ادامه بده . اگر من اینقدر که تو می گی بد هستی چرا زن ها به همین راحتی اجازه می دهند از زیرش در برم ؟"

     به سرعت جواب داد " چون پولدار و خوش تیپ هستی "

     " این آن چیزی نیست که واقعا می خواستی بگی . تو مرتب بهم می گی که باید سعی کنم بهتر با دیگران ارتباط برقرار کنم . بهتر نیست خودت هم از نسخه ای که برای دیگران می پیچی پیروی کنی ؟"

     " بهت اجازه این کار را می دهند چون اعتماد به نفس بالایی داری. هیچ کدام از تردیدهایی که آدم های دیگر دچارشان می شوند در تو دیده نمی شه . حتی زن های موفق هم از اینکه مردی مثل تو پشتشون باشه احساس امنیت می کنند "

     ممکن بود این حرف ها به مزاق هر مرد دیگری خوش بیاید ولی بر روی دَن اثر منفی داشتند . احساس خشم شدیدی او را فرا گرفت ، احساسی که به دوران کودکی اش و زمانی بازمی گشت که نشان دادن احساسات به انباری و تحمل ضربات کمربند پدرش منتهی می شد .

     " تو واقعا پدیده نادری هستی . کی می خوای متوجه بشی که شاید خداوند زن و مرد را به دلایل متفاوتی آفریده . تو نمی تونی از موجودی که برای جنگنده بودن خلق شده توقع داشته باشی که هر زمان اراده کنی روی یک مبل بشینه و زار بزنه و همه احساسش را بیرون بریزه "

     " از خانه من برو بیرون "

     " با کمال میل " دَن کلیدش را برداشت و به سمت در رفت . قبل از خروج ضربه نهایی را وارد کرد " والری می دونی مشکل تو دقیقاً چیه ؟ لباس زیرت برات تنگه و همین باعث شده که عصبی بشی. دفعه بعد که برای خرید به فروشگاه رفتی یک چیزی بخر که داخلش به راحتی جا بشی "

     از خانه خارج شد و به سرعت سوار ماشینش شد. به محض اینکه در ماشین جاگیر شد نوار هَنک کوچیکه را داخل ضبط صوت گذاشت و صدایش را زیاد کرد. وقتی که اینقدر احساس ناراحتی می کرد تنها چیزی که نمی توانست تحمل کند بودن در کنار فردی شبیه خودش بود .

    بازی بعدازظهر یکشنبه مقابل جِتز یک فاجعه به تمام معنا بود . اگر حریف آن ها تیم قدرتمندی بود باخت آنها اینقدر شرم آور به نظر نمی رسید ولی باخت با نتیجه 10 به 25 در مقابل سوسول های تیم جِتز، آن هم در یک بازی پیش فصل فراتر حد تحمل دَن بود به خصوص اینکه می دانست سه تن از بهترین بازیکنانش در شیکاگو هستند و بازی را از تلویزیون تماشا می کنند . 

     جیم بیدروت بازیکن جناح عقب زمین تیم استارز در تمرین قبلی تیم دچار آسیب دیدگی شده بود و جایگزین او نیز در بازی هفته قبل دچار کشیدگی ماهیچه ران شده بود و دَن مجبور شده بود تا از بازیکن پانزده ساله خود به نام سی . جی . براون در این بازی استفاده کند . اگر بابی تام در بازی حضور داشت دَن می توانست از سی.جی برای پشتیبانی او در زمین و گرفتن نتیجه بهتر استفاده کند ولی جای تاسف بود که بابی تام در این بازی غایب بود . 

     خبر بدتر این بود که مالک باشگاه از تعطیلات برگشته بود ولی تمام تماس های تلفنی را بی جواب می گذاشت . دَن وقتی که این خبر را از زبان رونالد شنید از شدت عصبانیت مشتی را نثار گنجه اتاق بازدیدکنندگان کرد که متاسفانه هیچ کمکی به بهبود اوضاع نکرد . پیش از اینکه فيبی سامرویل وارد زندگیش شود تصور می کرد که از هیچ چیز به اندازه باختن یک بازی فوتبال متنفر نیست ولی متوجه شد تنفرش از فيبی حتی از این هم بیش تر است . 

     به طور کلی هفته نفرانگیزی بود . رِی هاردستی ، دفاع اسبق تیم استارز ، که دَن در اوایل آگوست از تیم اخراجش نموده بود ، سرانجام پس از دفعات مکرری که در حین مستی رانندگی کرده بود کنترل خودرو خود را در بزرگراه کَلومت از دست داده بود و از گاردریل کنار جاده به بیرون پرتاب شده بود . او و دختر هیجده ساله همراهش بلافاصله جان باخته بودند . در طول مراسم تدفین در حالی که مرتباً به چهره داغدار پدر و مادر رِی نگاه می کرد با خودش فکر کرد آیا در انجام مسئولیش کوتاهی کرده است ؟ با وجود اینکه می دانست جواب سوالش منفی است ولی باز هم تحمل چنین اتفاق ناگواری برایش بسیار سخت بود .

     تنها اتفاق امیدبخشی که در این هفته برایش رخ داده بود با حضورش در مهدکودک دولتی داپیج جهت شرکت در یک مراسم خیریه عمومی مصادف شده بود .هنگامی که از در وارد شده بود با دختر جوان ریزنقشی با موهای قرمز رنگ را دیده بود که در میان عده ای از کودکان چهارساله نشسته است و داستانی را برای آنها بازگو می کند . دَن گوشه ای ایستاده بود و چهره بانمک ، بینی کک و مک دار و گونه های برجسته اش را که اثری از رنگ سبز رنگ روغن نقاشی روی آن ها دیده می شد تماشا کرده بود . 

     پس از پایان مراسم از او برای صرف یک فنجان قهوه دعوت کرده بود . اسم او شارون اندرسون بود و برخلاف بسیاری از زنانی که ملاقات کرده بود کم حرف و خجول بود . اگرچه هنوز خیلی زود بود ولی پیش خودش اندیشیده بود که آیا سرانجام همسر ایده آل خود را یافته است ؟

     ولی شادی ناشی از ملاقات با شارون تا روز بازی با تیم جتز فوکش کرده بود و هنگامی مشغول انجام کارهای پس از بازی شده بود تمام تلاشش را کرده بود تا کمی از ناراحتی ناشی از این باخت را کم کند . تنها زمانی که در سالن انتظار فرودگاه برای بازگشت به اوهر منتظر بودند کنترل خود را از دست داده بود .

     " لعنتی !!"

     دَن به سرعت روی پاشنه پا چرخید و محکم به رونالد مک درمیت برخورد کرد و باعث شد کتابی که در حال خواندنش بود از دستش به روی زمین بیافتد . دَن پیش خودش گفت برخوردش با رونالد چندان هم بد نبود و رونالد به خاطر بی عرضه بودنش لایق چنین چیزی بود. اگرچه رونالد قد چندان بلندی نداشت ولی بیش از حد خوشتیپ و باادب بود و برای تیم بزرگی مثل شیکاگو استارز بیش از حد جوان به نظر می رسید . 

     مدیر کل تیم مسئول بسیاری از کارها از جمله استخدام و اخراج مربیان را بر عهده داشت و دَن در حقیقت برای رونالد کار می کرد ولی به علت وحشتی که رونالد از دَن داشت این ریاست فقط یک حکم قراردادی بود.

     رونالد کتابش را از روی زمین برداشت و با چهره مظلومی به دَن خیره شد و گفت " ببخشید مربی "

     " مثل اینکه من به تو برخورد کردم بعد تو از من معذرت می خوای ؟؟؟"

     " خوب راستش ...."

     دَن کیقش را به روناد داد و گفت " لطف کن این رو با خودت ببر و از کسی بخواه تا برام ببردش خانه . من یک مقدار کار دارم . با پرواز بعدی میام "

     رونالد با نگرانی به او نگاه کرد و گفت " کجا می خوای بری ؟"

     " اگر راستش را بخوای دارم می رم کار تو را برات انجام بدم "

     " متاسفم ولی اصلا متوجه نمی شم منظورتون از این حرف چیه ؟"

     " قصد دارم مالک جید باشگاه را پیدا کنم و بعد با یک سری حقایق تلخ لیگ فوتبال آمریکا آشنایش کنم "

     رونالد آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت " مربی فکر نکنم فکر خوبی باشه . اون طور که شنیدم فیبی تمایلی به درگیر شدن با مسائل مرتبط به باشگاه نداره "

     در حالی که داشت از رونالد دور می شد گفت " آخی اینکه خیلی بده چون من می خوام حسابی با این مسائل اذیتش کنم "

    غروب روز شنبه، تعداد زیادی از نیویورکی ها برای شام لباس پوشیده بودند و نمایششان از ساختمان های آجری پایین شهر به خیابان های باریک کشیده می شد. او نزدیک خیابان مدینسون و ساختمان گرانیتی ای بود که با قیمتی مناسب از یکی از دوستان ویکتور اجاره کرده بود.

    سه روز پیش وقتی از شهری در مون تاک برگشته بود، حدود دوهزار پیام تلفنی داشت. بیشتر آنها از تیم ستارگان بود پس انها را نادیده گرفت. ولی هیچ یک از طرف مولی نبود تا تغییر نظرش را درباره ی رفتن به مدرسه شبانه روزی به او خبر دهد. وقتی تلفن های پرتنش هفتگیِ بینشان را به یاد اورد ناخوداگاه اخم کرد. مهم نبود که چه گفته به نظر نمی آمد که بتواند نظر خواهرش را عوض کند.

    "عصر بخیر خانم سامرویل، سلام پوه."

    همان طوری که به داخل اپارتمان می رفت لبخندی خیره کننده به دربان زد. "سلام تونی"

    آب دهانش را قورت داد و خم شد تا پوه را نوازش کند. "همون طوری که گفته بودین مهمونتون رو به داخل راهنمایی کردم."

    "ممنونم، تو یه شاهزاده ای." از لابی گذشت. درحالی که پاشنه کفش هایش بر روی کف مرمری لابی صدا می کرد، دکمه اسانسور را زد.

    دربان از پشت سر گفت: "نمی شه خوبیه آدمی مثل اون رو نادیده گرفت."

    "به طور حتم اون آدم خوبیه."

    "این باعث می شه درباره اسم هایی که روش میذاشتم احساس بدی داشته باشم."

    فیبی به دنبال پوه به داخل اسانسور رفت. او همیشه تونی را دوست داشت اما این موردی بود که نمی توانست نادیده بگیرد. 

    "باید احساس بدی داشته باشی. فقط بخاطر اینکه اون همجنس بازه دلیل نمی شه که شایستگی احترام یک انسان رو نداشته باشه."

    با تعجب به او نگاه کرد: "اون همجنس بازه؟"

    درهای اسانسور بسته شدند.

    همانطور که اسانسور بالا می رفت سر صندلش را به زمین می زد. ویکتور به او گفته بود که این جور رفتار نکند، ولی خیلی از افرادی که او می شناخت و به ان ها اهمیت می داد همجنس باز بودند، نمی توانست چشمش را به روی تبعیض هایی که خیلی از انها می دادند ببندد.

    به ارتورو و تمام کارهایی که برایش کرده بود فکر کرد. سال هایی که با او در سی ول بود زمان زیادی برای تغییر عقیده درباره ی انسان ها داشت. جثه ی چاق و کوتاه او را در جلوی بوم نقاشی به یاد اورد، وقتی با حواس پرتی دستش را به سرش می کشید و لکه ای از رنگ بر روی سر طاسش می ماند صدا می زد: "فیبی، بیا اینجا و بگو نظرت چیه؟"

    ارتورو مردی مهربان و باسلیقه بود، یک نجیب زاده اصیل که گوشه گیری و تودار بودنش او را از گفتن اینکه همجنس گرا است باز می داشت. هر چند آنها هیچ وقت درباره ی این موضوع حرف نزدند، او می دانست ارتورو از اینکه او را در جمع بعنوان معشوقه خود معرفی کند احساس راحتی می کند، پس خوشحال بود که می توانست کاری برای جبران کردن گوشه ای از محبت های او انجام دهد.

    درهای اسانسور باز شد. بر روی سطح سنگفرش شده به جلو رفت و در اپارتمان را باز کرد. پوه در قلاده اش تقلا می کرد و به شدت پارس می کرد. خم شد، و گیره قلاده را باز کرد. "خودت رو کنترل کن ویکتور، اون از ترس رم کرده."

    وقتی پوه ساکت شد، دستش را برای صاف کردن موهای بورش به بدن او کشید. بعد از حمام موهایش را خشک و صاف نکرده بود تا به طور طبیعی فر بخورند و با وزش باد مانند لباس زیبای سیمون که به تن داشت جذاب به نظر برسند.

    صدای نااشنای مردانه ای با لهجه ی کشیده جنوبی از اتاق پذیرایی بلند شد: "اروم باش حیوون! اروم باش لعنتی!"

    نفسش بند امد، سریع به جلو حرکت کرد. صندلش بر روی مرمر سفید و مشکی کف سر خورد و موهایش در هوا آشفته شد. درحالی که به سرعت به گوشه اتاق می رفت با دیدن دن کل بو در وسط اتاق پذیراییش ناگهان ایستاد. کاملا او را به یاد آورد، با وجود اینکه فقط صحبتی مختصر با او در مراسم تدفین پدرش داشت. از آن دسته مردهایی نبود که راحت بشود فراموششان کرد. در طول 6 هفته گذشته، صورتش را ناخوداگاه بارها و بارها به یاد آورده بود.

    بور، خوشتیپ، و فوق العاده تر از چیزی که می توان تصور کرد، به نظر می آمد که مادر زادی دردسر ساز بوده. به جای ژاکت پشمی و شلوار کتانی او باید کت و شلوار چروکی می پوشید و درحالی که بطری آبجو را به سقف ماشینش اویزان کرده به سمت جنوب می راند. یا بر روی زمین چمن روبروی خانه اش ایستاده باشد ودر حالی که الیزابت تیلور جوان در طبقه بالا منتظر بازگشتش است به سمت ماه زوزه بکشد.

    همان احساس ناراحتی که در ملاقات اولشان داشت دوباره به سراغش آمد. هرچند او به هیچ وجه شبیه بازیکن فوتبالی که چندسال پیش به او تجاوز کرده بود نبود، ولی همیشه ترسی عمیق از مردان قوی هیکل داشت. در مراسم دفن خودش را کنترل کرده و اضطرابش را در زیر نقاب عشوه گری اش پنهان کرده بود، سلاحی محافظ که در عرض چند سال به خوبی در استفاده از آن ماهر شده بود ولی در مراسم دفن آنها تنها نبودند.

    پوه که رفتار او را به دعوا تعبیر کرده بود، به دورش می چرخید، زبانش را بیرون اورده بود و دمش را به سرعت تکان می داد.

    نگاهش را از سگ به فیبی دوخت: "اگه گازم بگیره پوستش رو می کنم."

    فیبی سریع به جلو خم شد و سگش را بغل کرد. "اینجا چی کار می کنی؟ چطوری اومدی تو؟"

    به جای بدنش به صورتش خیره شد حرکتی که سریعا او را از بسیاری از مردان جدا می کرد. "نگهبانتون یکی از طرفدارهای بزرگ ماست. واقعا پسر خوبیه. مطمئنا از داستانهایی که از رویارویی ام با ال.تی براش تعریف کردم لذت برده."

    فیبی نمی دانست ال.تی کی ست ولی صحبت هایش را با تونی وقتی پوه را به پیاده روی می برد، به یاد اورد: "من منتظر یه مرد خوشتیپ و باکلاسم هر وقت اومد اجازه بده که بره داخل، باشه؟"

    حرف های چند دقیقه پیش را هم به خاطر اورد.

    وقتی تلاش می کرد تا پوه را که به سختی برای بیرون امدن از دستهایش تقلا می کرد ارام کند پرسید: "ال.تی کیه؟"

    به محض اینکه از گوشه اتاق بیرون امد به او نگاه کرد. دست هایش را به کنار جیب لباسش زد و آرام گفت: "خانوم سوال هایی مثل این در جلسه مالکان تیم براتون مشکل بزرگی درست میکنه"

    با چنان شیرینی ای که حتی می توانست یک قرارداد سنگین را هم جور کند جواب داد: "من به هیچ جلسه مدیریتی ای نخواهم رفت، پس هیچ مشکلی پیش نمیاد."

    "این طوریه؟" پوزخند مردانه اش به همراه ناامیدی ای که در چشمانش بود عجیب به نظر می رسید. "خب پس گوش بدید، لورنز تیلور مشاور مذهبی تیم بزرگان نیویورک بود. یه مرد واقعا اروم که همه رو به دعای قبل از بازی تشویق می کرد."

    می دانست که جایی از کار اشتباه است ولی نمی خواست بیشتر بداند. درس دادن به او آن هم در اپارتمان خودش او را می ترساند، و می خواست هرچه زودتر از شرش خلاص شود. "اقای کل بو، به همون اندازه ای که به سخنرانی مهمون های ناخوونده از شرکت علاقه دارم می ترسم که وقت کافی برای حرف زدن با شما نداشته باشم."

    "خیلی وقت نمی گیره."

    می دانست که تا وقتی حرفش را نزند از جایش جم نمی خورد پس سعی کرد تا ناراحت به نظر برسد. "پس فقط پنج دقیقه، ولی اول باید از شر این حیوون خلاص بشم." به سمت اشپزخانه رفت تا پوه را انجا بگذارد، وقت در را بست پوه در نظرش خیلی بیچاره می آمد.

    وقتی برگشت، مهمان ناخوانده اش در وسط اتاق ایستاده و مشغول نگاه کردن به دکوراسیون شیک انجا بود. صندلی های فلزی کوچک و شکننده با مبل هایی بزرگ که همگی پارچه ای زغالی رنگ داشتند، درکنار هم چیده شده بودند. کف سنگی و دیوارهای لاکی رنگ، سردی اتاق را بیشتر می کرد، وسیله مورد علاقه و ارزانش هنوز مانده بود- تابلوی بزرگی که بر روی دیوار اویزان بود.

    برهنه ی مست، اولین نقاشی ای بود که ارتورو از او کشیده بود. و هرچند خیلی قیمتی بود، او هیچ وقت قصد فروش آن را نداشت.

     بر روی تخت چوبی در کلبه ی ارتورو دراز کشیده بود، همانطور که به دوردست خیره شده بود موهای بلوندش به دور بالشت ریخته بودند. باریکه نوری که از تنها پنجره روی دیوار روبرو می امد باعث درخشش پوست برهنه اش می شد.

    تابلو را در پر رفت و آمد ترین اتاق آپارتمان برای خودنمایی نصب نکرده بود، دلیلش این بود که نور طبیعی آن را زیباتر می کرد. نقاشی بیشتر از آنکه توصیفی از او باشد نمایانگر خود او بود، نگاه کردن به خطوط زیبا و سایه های آن همواره به او آرامش می داد. سایه ای مرجانی، سی*نه ها؛ و سایه ای لیمویی رنگ، انحنای باس*ن او را به خوبی نشان می داد. خط هایی ظریف به رنگ بنفش به حالت مواج در درون موهایش پیچ خورده بود. به ندرت به چهره درون نقاشی به چشم خودش نگاه می کرد اما به چشم یک بیننده جذابیت زنانه او غیرقابل انکار بود.

    دن پشت به او ایستاده بود و کاملا محو تماشای نقاشی بود، این به او یاداوری می کرد که بدن چه کسی در حال نمایش است. وقتی به سمت او برگشت خودش را برای یک سخنرانی محکم و قاطع اماده کرده بود.

    "واقعا زیباست." به سمت صندلی های کوچک رفت."اینا می تونن وزن من رو تحمل کنن؟"

    "اگه شکستن صورت حسابشون رو براتون می فرستم."

    همانطور که می نشست فیبی متوجه شد که بالاخره حواس او به پیچ و خم لباسی که به زیبایی و شکوه در بدن او در حال نمایش بود پرت شده است، خیالش قدری راحت شد، حداقل این فضا برایش اشنایی داشت. همراه با باز کردن دست هایش که به او اجازه می داد تا کامل تر ببیند لبخندی زد. سال ها پیش فهمیده بود که روابطش با مردان را با عشوه گری بهتر می تواند پیش ببرد تا با ظاهر دختری ساده و خجالتی. با داشتن این سلاح او کسی بود که قوانین بازی را تعیین می کرد، ولی وقتی شروع کرد احساس کرد که او دستش را خوانده چون با تمام مردانی که در زندگی اش دیده بود فرق می کرد، دیگران هرگز متوجه نمی شدند که اشکالی در کار است.

    صدایی ظریف را به صدای خشک خودش اضافه کرد: "توی ذهن شما چی می گذره آقای کل بو؟ غیر از چیزی که واضحه."

    "چی واضحه؟"

    صادقانه پاسخ داد: "مسلما فوتبال. فکر نکنم مردی مثل شما درباره چیز دیگه ای فکر کنه، می دونم که پدرم فکر نمی کرد."

    "ممکنه تعجب کنید اگه بدونید مردی مثل من درباره ی چی فکر می کنه"

    لحن صدایش بدن او را به آتش کشید و تمام هشدارهای درونی او را خاموش کرد. باسنش را به گوشه ی صندلی برد، اجازه داد تا دامن تنگش بر روی ران هایش بالاتر برود و صندل هایش را به نوک انگشت پایش آویزان کرد، با صدایی نرم دروغش را پوشاند: "ببخشید اقای کل بو من همین الان هم اینقدر لباس زیر ورزشی به پایه ی تختم اویزون دارم که نمیدونم باهاشون چکار کنم"

    "نمی دونی؟"

    سرش را پایین انداخت و از گوشه ی چشمش به او زل زد، حرکتی که سالها در اجرایش ماهر شده بود. "ورزشکار ها خسته کننده ند من جدیدا به مردهایی که لباس بوکس می پوشن علاقه پیدا کردم"

    "مثل سرمایه داران نیویورک؟"

    "مثل اعضای کنگره"

    او خندید: "شما منو شرمنده می کنین چون من روزهای خشن و وحشیم رو پشت سر گذاشتم"

    "چقدر بد، یه تغییر مذهبی یه؟"

    "زیاد جالب نیست، مربی ها باید الگو باشند"

    "چه خسته کننده"

    "مالکان باشگاه هم همینطور"

    به سمت جلو میز خم شد، با دقت جوری خودش را تنظیم کرد تا او بتواند کاملا سینه هایش را ببیند. "اوه عزیزم، چرا من حس می کنم که قراره به یه سخنرانی گوش بدم؟"

    "شاید به خاطر اینکه بهش احتیاج داری"

    او ترجیح می داد که خودش را در پتوی قدیمی و گرمش بپیچد. ولی در عوض لبانش را خیس کرد و گفت: "اینجور صحبت ها منو ناراحت می کنه پس لطفا مهربون باش"

    با بیزاری چشم هایش را بست:"خانم شما قطعا خیلی متفاوت هستین ولی من برای صحبت هام دلیل دارم، با توجه به این که شما دارین تیم من رو نابود می کنید."

    "تیم شما؟ خدای من، اقای کال بو فکر می کردم اون تیم مال منه."

    "بره کوچولو درحال حاضر اون تیم مال هیچکی نیست."

    مثل فنر از جا پرید و ظاهرا دیگر حاضر به ادامه صحبت نبود، ولی تلاش کرد با تظاهر به اینکه قصد دوباره نشستن را داشته خودش را ارام کند. وقتی دوباره روبروی مربی نشست لبه ی لباس سبزش بالاتر رفت. با ناراحتی پاهایش را روی هم انداخت و پابند طلایی اش را به نمایش گذاشت، ولی کال بو توجهی نکرد پس شروع به ارام کردن اوضاع کرد.

    "به نظر نمیاد که شما کوچکترین اطلاعی از مشکل فعلی تیم داشته باشید. پدرتون مرده، کارل پوگ از تیم رفته و مدیر فعلی هیچ صلاحیتی برای مقامش نداره. شما قراردادها رو امضا نشده رها کردید، ما صورتحساب های پرداخت نشده داریم و قرارداد استادیوم که باید تمدید بشه. در حقیقت، شما تنها کسی هستین که ظاهرا نمی دونید که تیم داره نابود می شه."

    "اقای کال بو من هیچ چیز در مورد فوتبال نمی دونم، شما خوش شانسین که من تنهاتون گذاشتم."

    با نوار بالای لباسش بازی کرد ولی آن مرد باز هم طعمه را نگرفت.

    "شما نمی تونید یک تیم لیگ برتری رو همینجوری به حال خودش رها کنید." 

    "چرا نمی تونم؟"

    "بزارید براتون از یکی از بهترین استعداد هامون بگم- پسری به اسم بابی تام دنتون. برت اون رو سه سال پیش تو یه مسابقه ی استعدادیابی از دانشگاه تگزاس پیدا کرد و همه ی هزینه هاش رو پرداخت چون اون آینده ی یه ستاره رو داشت."

    "چرا دارین اینها رو به من می گید؟"

    "به خاطر اینکه خانم سامرویل بابی تام اهل تلاروسا از تگزاسه و مجبور شده که در ایالت ایلینویز زندگی کنه و هر لحظه از سال با وجدان خودش بجنگه. پدرتون متوجه این موضوع شده بود، پس می خواست مذاکره برای تمدید قرارداد بابی تام قبل از اینکه اون درباره ی زندگی در دالاس فکر کنه انجام بشه. مذاکرات درست قبل از مرگ برت تموم شد." دستش را در بین موهای تیره اش کشید. "الان شما بابی تام دنتون و به بازیکن دفاع خوب به نام دارنل پرویت دارید، همچینین یه سری بازیکن ازاد که هیچ کاری رو به اندازه تحریک کردن پسرا برای شورش ندارند. متاسفانه پولی که شما برای اون ها پرداختید فعلا هیچ ارزشی نداره به خاطر اینکه او نها بازی نمی کنند، و می دونید برای چی بازی نمی کنند؟ به خاطر اینکه شما اینقدر سرتون با لباس زیرهای ورزشی شلوغه که وقت نمی کنید اون قراردادهای لعنتی رو امضا کنید."

    شعله های خشم درون او منفجر شدند و سریع از روی صندلی بلند شد. "من داشتم درباره ی چیزی فکر می کردم آقای کال بو، همین الان متوجه شدم بابی تام تنها فردی نیست که من دارم. اگه اشتباه می کنم بهم بگید، این درسته که من مدیر شما هم هستم؟"

    "درسته خانم"

    "پس شما اخراجید!"

    قبل از اینکه حتی سرش را اندکی تکان دهد لحظه ای به او خیره شد "بسیار خب" و بدون کلمه ای دیگر شروع به خارج شدن از اتاق کرد.

    خشم فیبی به همان سرعتی که شروع شده بود ناپدید شد و او موقعیت خود را درک کرد. چه کار کرده بود؟ حتی یک احمق هم می دانست فردی که هیچ چیز درباره ی اداره کردن یک تیم فوتبال نمی داند نباید سرخود سرمربی را اخراج کند. این دقیقا از همان رفتارهای بدون فکرش بود که ویکتور درباره اش به او هشدار داده بود. صدای قدم های او را بر کف مرمرین اتاق که به سمت راهرو می رفت شنید صدا زد: "اقای کال بو..."

    به سمت او برگشت و به تلخی گفت: "پنج دقیقه من تموم شده خانم"

    "ولی..."

    "شماکسی بودید که زمان رو تعیین کرد"

    درست زمانی که دستش را به سمت دستگیره دراز کرد کلیدی در قفل چرخید، در باز شد و ویکتور در آن سمت ظاهر شد. یک تی شرت نخی مشکی با شلوار سبز- قهوه ای که بندهایی از چرم نارنجی داشت و چکمه های موتور سواری پوشیده بود. بسته کاغذی قهوه ای رنگی در دست داشت. زیبا و دوست داشتنی بود، فیبی اخرین باری را که از دیدن کسی این قدر خوشحال شده بود، به خاطر نمی اورد. 

    در عرض چند لحظه، به نظر آمد که ویکتور با چشمانش تمام عصبانیت درونی فیبی را از دن کال بو درک کرد. لبخندی زیبا به هر دوی آن ها زد.

     "بیایید جشن بگیریم! من کیک برنجی و کیمچی خریدم، فیبی برای من چاپ چای و پال گوگی درست کرده، می دونی غذای امشب بدون حضور شما چقدر بد می شد؟ پس فکر کنم اول باید خودمون رو آماده کنیم، مربی کال بو شما غذای کره ای دوست دارید؟"

     "نمی دونم، تا حالا امتحان نکردم. حالا اگه شما من رو معذور کنید..."

     ویکتور با شجاعت بیشتری نسبت به هر مردی دقیقا روبروی دن ایستاد. "لطفا، من باید اصرار کنم. بهترین رستوران کره ای در نیویورک سه بلوک از ما فاصله داره." دستش را برای دست دادن با او جلو آورد، "ویکتور سزابو. فکر نمی کنم ما در اون مراسم تدفین وحشتناک همدیگه رو دیده باشیم، ولی من یکی از طرفداران فوتبال امریکایی ام، هرچند که هنوز درحال یادگیری قوانین اون هستم. اگه فرصتی پیدا کنم که از یه حرفه ای چند سوال بپرسم خوشحال می شم، به طور مثال در مورد حمله های رعد آسا و.... فیبی ما به مشروب نیاز داریم! مردهای امریکایی وقتی درباره ی فوتبال حرف می زنن مشروب می خورن، یه کار همیشگی، درسته؟"

     ویکتور چند ضربه به پشت دن زد تا او را به داخل ببرد ولی او همچنان سرجایش ایستاده بود و قصد داشت به محض اینکه بتواند آن جا را ترک کند. 

     "برای دعوتتون ممنونم ویکتور، ولی مجبورم که ردش کنم. خانم سامرویل من رو اخراج کردند من الان دیگه برای تیم کار نمی کنم."

     ویکتور پاکت غذا را در دستان فیبی گذاشت و خندید. "تو باید بدونی کِی به فیبی اهمیت بدی و کِی اون رو نادیده بگیری. اون چیزیه که شما امریکایی ها بهش می گین...." با شک به دنبال کلمه ی مناسب گشت: "یه احمق."

     "ویکتور!"

     به جلو خم شد و بوسه ای آرام بر روی پیشانی فیبی گذاشت: "به مربی کال بو بگو که نمی خواستی اخراجشون کنی"

     او را کنار زد، غرورش شکسته شده بود: "من اخراجشون کردم."

     ویکتور با زبانش صدایی دراورد: "حالا راستش رو بگو"

     برای این کار بعدا او را می کشت. غروری را که از دن شکسته بود به خاطر آورد و با دقت شروع به صحبت کرد. "من اخراجشون کردم، ولی شاید نباید این کار رو می کردم، با وجود این که من رو تحریک کردید ولی برای این که زود از کوره دررفتم عذر می خوام. خودتون رو دوباره استخدام شده بدونید."

     برگشت و به او نگاه کرد. فیبی تلاش کرد که با حالتی عادی جواب نگاهش را بدهد ولی بوی ادویه ی غذاهای کره ای بینی اش را تحریک کرده و چشمانش هم اشک الود بود، با وجود این که می دانست حرفهایش زیاد احساسی نبودند.

     "این شغل دیگه برای من جذابیتی نداره"

     ویکتور سریع گفت: "می دونم که هنوز چیزهای زیادی برای بحث وجود داره، ولی بهتره موقع غذا صحبت کنیم. در یک زمان من فقط می تونم یه ادم کله شق رو تحمل کنم مربی کال بو، نمی خواهید با ما غذا بخورید؟"

     "فکر نمی کنم"

     "خواهش می کنم به خاطرآینده فوتبال و پیروزی ستارگان شیکاگو"

     دن قبل از این که سرش را تکان دهد کمی فکر کرد: "بسیار خوب"

     ویکتور مثل یک پدر مغرور بر روی موهای فیبی دست کشید و به آشپزخانه اشاره کرد: "به کارهای زنانه ات برس، ما مردها گرسنه ایم"

     فیبی دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید، ولی بعد آن را بست. ویکتور نه تنها دوستش بود بلکه در مورد رفتار با مردم هم باهوش بود، پس باید به او اعتماد می کرد. با ناز شروع به رفتن به سمت آشپزخانه کرد و مربی را با یک تکان اضافی به باسنی که هیچ وقت نتوانسته بود لمس کند مجازات کرد.

     وقتی مردها رفتند و او را در آشپزخانه تنها گذاشتند پوه آشفته شد، ولی تا زمانی که به جای مربی حواسش به ویکتور بود نیازی به دخالت او نبود.

     ده دقیقه بعد هر سه آن ها دور یک میز آهنی کوچک با چند صندلی که در اکثر اغذیه فروشی ها هست، در انتهای اشپزخانه نشسته بودند. غذاهای کره ای را در ظرف های سفید لعاب دار آماده کرده بود، که هر کدام با یک نوار زیبای آبی رنگ هم رنگِ کف پوش چوبی آن جا تزیین شده بودند. فقط به خاطر این که ویکتور تعصب خاصی روی خوردن مشروب در شیشه داشت منظره سفید و آبی انجا به هم خورده بود.

     وقتی آن ها صحبت های نامفهومشان درباره ی خط حمله را تمام کردند، ویکتور شروع به توضیح کرد: "پال گوگی یک غذای کبابی کره ایه" با چنگالش تکه ای کوچک از گوشت ترد کنجدی را برداشت. "فیبی دوست نداره ولی من کاملا بهش معتادم، نظر تو چیه؟"

     "شک دارم بتونه جای مک دونالد رو بگیره ولی بد نیست"

     فیبی به دن نگاه کرد و دنبال نشانه ای کوچک از همجنس گرایی گشت ولی وقتی چیزی پیدا نکرد ناامید شد. چون به این صورت دلیلی برای کنار گذاشتن او نداشت. به دقت به صورتش نگاه کرد، به طور حتم به اندازه خیلی از دوستان ویکتور خوش قیافه نبود. یک برآمدگی در بالای بینی اش و زخمی سفید بر روی چانه اش داشت. ولی هنوز هم اگر میخواست جذابیت او را انکار کند به خودش دروغ می گفت، دن حتی گاهی اوقات به حدی دلفریب می شد که برای نخندیدن به شوخی هایش مجبور بود جلو خود را بگیرد.

     ویکتور چنگالش را روی میز گذاشت و دهانش را با دستمال پاک کرد. "دن، حالا می خوام دلیل دعوات با فیبیِ من رو بدونم، همون طوری که می دونی اون خیلی برام عزیزه."

     "باید مثل غذاهای کره ای خوشمزه باشه"

     "دن، دن، این کار رو نکن. اون خیلی حساسه. اگه شما دونفر قراره با هم کار کنید باید با هم به توافق برسید و اتش بس اعلام کنید."

     فیبی دهانش را باز کرد تا بگوید که امیدی به این قضیه ندارد ولی دست دوستش که به پایش خورد، ساکت شد.

     

    "ویکتور مشکل اینه که ما قرار نیست باهم کار کنیم چون فیبی تو نمی خواد هیچ مسئولیتی رو درباره ی تیمش قبول کنه"

     ویکتور دست فیبی را نوازش کرد: "خوشبختانه دن، فیبی شما رو به حال خودتون می ذاره، اون هیچی از ورزش نمی دونه"

     جو مردانه بود و او به سختی می توانست نفس بکشد، ولی سعی کرد تا آرامش خود را حفظ کند.

     دن پوه را از پای راستش جدا کرد ولی او در عوض به پای چپش چسبید. "احتیاجی نیست که چیزی درباره ی ورزش بدونه. فقط باید مدیر قبلی رو اخراج کنه، و یه فرد باتجربه تر رو استخدام کنه، و کاغذ هایی که جلوش می ذارن رو امضا کنه." به طور واضح مشکلاتی را که تیم ستارگان بعد از مرگ برت داشتند خلاصه کرد.

     ویکتور هوش خوبی برای تجارت داشت به طوری که حتی حواسش به یک دلارش هم بود، اخم کرد و گفت: "فیبی، عزیزم فکر کنم ایشون درست میگن"

     "تو شرایط وصیت نامه پدرم رو می دونی. اون تیم ستارگان رو برای من گذاشته تا بهم یه درس بده، من درگیر بازی اون نمی شم."

     "خانم سامرویل بازی هایی هست که نمی تونی بدون این که افراد زیادی آسیب ببینند از اون ها فرار کنی."

     "من خواب خودم رو به خاطر یه مشت مرد که بعد از باخت تیمشون مشروب می خورن و گریه می کنن نمی گیرم."

     "کارمند هایی که شغلشون رو از دست میدن چی؟ فیش های حقوقی ما از سال پیش پرداخت نشدند و این یعنی کارمندها رو فرستادیم خونه. خانواده های اونها چی میشن خانم سامرویل؟ خوابتون رو به خاطر اون ها هم نمی گیرید؟"

     این حرف باعث شد تا فیبی احساس خودخواه بودن بکند. این قدر غرق افکار و احساسات خودش شده بود که نفهمیده بود تصمیمش برای پشت کردن به تیم ستارگان چه تاثیری روی بقیه می گذارد. اگر فقط می توانست راهی پیدا کند تا بدون آسیب زدن به دیگران به حال خودش باشد عالی می شد. چند دقیقه گذشت تا بتواند تصمیم بگیرد، در آخر آهی کشید و گفت:"بسیار خب آقای کال بو، شما من رو کاملا بهم ریختید. من به شیکاگو نمیام، ولی شما می تونید کاغذهایی رو که می گید این جا بیارین تا من امضاشون کنم."

     "فکر نمی کنم پیشنهاد خوبی باشه خانم سامرویل، مثل این که فراموش کردید که من رو اخراج کردید! اگه می خواید من برگردم باید چندتا از شرایط من رو قبول کنید."

     با تعجب جواب داد: "چه شرایطی؟"

     مانند پدربزرگ هایی که بعد از یک نهار مفصل استراحت می کنند به صندلی تکیه داد، با این تفاوت که پدربزرگ ها چاق و زشت بودند ولی او یک ورزشکار با ماهیچه های سفت، بدنی فوق العاده و لبخندی کشنده بود.

     "شرایط از این قراره: من می خوام شما تا ظهر سه شنبه تو دفتر تیم باشید تا اون سه قرارداد رو امضا کنید. بعد با استیو کوواک مدیر شما در امور فنیِ بازیکنان می نشینیم و بهترین فرد رو برای مدیریت انتخاب می کنیم. شما تا اخر هفته یکی از اون ها رو استخدام می کنین، و بعد از اون هیچ مسئولیتی درباره ی تیم ندارین، فقط هر روز مثل بقیه سرکار میاین و کاغذهایی که اون جلوتون می ذاره رو امضا می کنین"

     فقط هشداری که در چشم های ویکتور بود او را از این که بقیه پال گوگی را روی لباس مربی بریزد بازداشت. احساس کرد توری که پدرش به دورش انداخته بود هر لحظه تنگ تر می شود، به هفته هایی که در ساحل مون تاک گذارانده بود و تلاش کرده بود تا زندگی اش را آرام کند فکر کرد. ولی چگونه می توانست آرام زندگی کند اگر انسان های بی گناه به خاطر کله شقی و غرور او آسیب می دیدند؟

     صدهزار دلار را به خاطرآورد، در برابر چیزی که دن کال بو گفته بود دیگر پول خون به نظر نمی رسید. تمام کاری که باید می کرد این بود که سه یا چهار ماه آینده را تحمل کند. وقتی تمام می شد، وجدانش راحت بود و تمام چیزی را که برای باز کردن گالری هنرش نیاز داشت به دست آورده بود.

     از روی ناچاری لبخند کمرنگی زد و گفت: "آقای کال بو شما من رو متقاعد کردید. ولی می خوام از همین الان بهتون هشدار بدم که من به هیچ مسابقه فوتبالی نمیام."

     "مشکلی نیست".

     ویکتور دست های آن ها را گرفت و به هردو لبخند زد: "خب، می بینید وقتی ادم های کله شق صلح می کنن زندگی چقدر آسون می شه؟"

     قبل از این که فیبی بتواند پاسخی دهد، تلفن شروع به زنگ زدن کرد. هرچند او می توانست از همان جا جواب دهد ولی فرصت را برای فرار کردن و خلاص کردن خودش غنیمت شمرد. وقتی از اشپزخانه بیرون رفت، پوه هم به دنبالش دوید.

     در پشت سرش بسته شد و آن دو برای چند لحظه به هم خیره شدند. ویکتور اول شروع به حرف زدن کرد: "مربی، می خوام بهم قول بدی که بهش آسیب نمی رسونی"

     "قول می دم"

     "زودتر از چیزی که انتظار داشتم جواب دادی، من کاملا باور نکردم"

     دست هایش را خم کرد:"من سر قولم می مونم، قول می دم که بهش آسیب نزنم. اگه خواستم بکشمش، این کار رو سریع انجام می دم پس اون چیزی حس نمی کنه"

     ویکتور آه کشید: "این دقیقا همون چیزیه که من ازش می ترسم."

    "رسیدیم خانم سامرویل"

    خیابان بوییک پارک سمت چپ بزرگراه بود، یک راه دوبانده که با تابلوی چوبیِ سفید و آبی به عنوان مسیر تیم ستارگان علامت گذاری شده بود. انت مایلز، راننده ای که فیبی را از اوهار آورده بود سال ها منشی پدرش بود. سنین آخر چهل سالگی اش را می گذراند، اضافه وزن داشت و موهای کوتاه خاکستری. هرچند مودب بود ولی شخصیتی اجتماعی نداشت، بنابراین در طول راه صحبت زیادی بینشان صورت نگرفت.

    فیبی صبح خیلی زود بیدار شده بود و بعد از پرواز خسته کننده اش، نسبت به چیزی که می خواست اتفاق بیافتد عصبی بود. سعی کرد تا خودش را آرام کند، از پنجره سمت خودش به منظره پر درخت بیرون نگاه کرد. دو طرف جاده پر از درختان بلوط، گردو، افرا و کاج بود، از بین درختان سمت راستش یک لحظه توانست حصار بلندی را ببیند.

    "اون جا چیه؟"

    "یه زمین تمرین با اندازه ی دقیق هفتاد متر. درخت های این جا اون رو از شر آدم های فضول محافظت می کنند." از ورودی با نشان دادن یک مستطیل آبی و سفید رد شدند. "پدرتون این زمین رو از کلیسای کاتولیگ ها در سال 1980 خریدند، اینجا قبلا صومعه بوده. پیچیده است ولی مثل داستان کابوی ها افسانه نیست! هنوز هم در حال کاره. ساختمان ورزش غرب خیلی از این جا دور نیست، بحث های زیادی درباره ی این که این ساختمان چه زمانی ساخته شده وجود داره ولی اون پول زیادی رو به شهر دوپیج آورده."

    جاده یک شیب ملایم به سمت راست داشت و به طرف یک ساختمان ال شکل می رفت که معماری چندان دلپذیری نداشت و از اسکلت فولادی و شیشه های خاکستری رنگ ساخته شده بود. منعکس شدن درختان اطراف توسط شیشه های ساختمان تنها منظره دلپذیر آن جا بود و نمای ساختمان را کمی بهتر کرده بود. انت به زمینی سنگفرش شده که مخصوص پارک ماشین های از قبل رزرو شده بود اشاره کرد. "همون طوری که خواسته بودید ماشین پدرتون رو از خونه آوردم. کنار در ورودی پارک شده. معمولا شما از اون استفاده می کنید ولی امروز من تا لابی همراهیتون می کنم."

    به فضایی که برای بازدیدکنندگان نزدیک در ورودی بود رفت و ماشین را خاموش کرد. فیبی خارج شد. همان طوری که به ساختمان نزدیک می شد آرزو کرد که ای کاش به جای گذاشتن پوه پیش ویکتور او را به عنوان یک حفاظ امنیتی با خود آورده بود. ظاهرش را از در شیشه ای برانداز کرد. کت و شلوار خاکستری مروارید دوزی شده پوشیده بود، بهترین چیزی که توانسته بود برای پوشیدن در محل کار پیدا کند. لباسی ابریشمی به رنگ نیلی زیر کت کوتاهش پوشیده بود و آن را با یک جفت صندل انگشتی نیلی که با زنجیر ظریف طلایی بسته شده بودند ست کرده بود. موهایش را با نواری براق پشت سرش بسته بود، تنها ناهماهنگی ظاهرش سنجاق سینه چوبی و عینک سنگ کاری شده اش بود.

    انت یکی از درهای شیشه ای را برای او باز کرد. بر روی تمام درها لوگوی تیم ستارگان که شامل سه ستاره طلایی درهم قفل شده در یک اسمان آبی بود حک شده بود. عینک آفتابی اش را به بالای سر هل داد و به دنیای پدرش پا گذاشت.

    لابی نیم دایره ای شکل بود و همان طوری که پیش بینی می کرد فرش های آبی اسمانی، صندلی های طلایی و یک میز پذیرش سفید با راه راه های آبی و طلایی داشت. در گوشه ای نشان تیم، تقدیر نامه ، پوستر و قاب هایی از تمام لوگو و نشان های تیم قرار داشت.

    انت به یک صندلی اشاره کرد:"ممکنه یه دقیقه منتظر بمونین؟"

    "البته" فیبی عینک آفتابی اش را در کیفش گذاشت. هنوز یک دقیقه هم نگذشته بود که مردی با عجله از راهرو سمت چپ آمد.

    "خوش اومدید خانم سامرویل"

    فیبی به او زل زد.

    قابل ستایش بود، مدلی کوتاه تر و رسمی تر از تام کروز با حالتی دوستانه و متفاوت که بعد از گذشت چند لحظه فیبی توانست درون پر آشوبش را کنترل کند. هرچند که مرد احتمالا هم سن خودش به نظر می رسید، ولی ظاهرش مثل یک پسر نوجوان بود. دستی که به سمتش دراز شده بود را گرفت و به چشم های آبی جذاب او خیره شد.

    "مطمئنم که از پرواز خسته شده اید" بلندترین مژه هایی را داشت که تا به حال در یک مرد دیده بود. "متاسفم قبل از این که درگیر این کارها بشید زمانی برای استراحت نداشتید."

    صدایش آرام بود، حالت همدردری داشت، باعث شد تا او اولین روزنه امیدش را بعد از تهدید دن کال بو پیدا کند. شاید شرایط خیلی هم نمی خواست بد باشد.

    به او اطمینان داد: "من خوبم"

    "مطمئنی؟ می دونم افراد زیادی می خوان شما رو ببینند ولی اگه شما بخواین می تونم تمام تلاشم رو برای رد کردنشون بکنم."

    دلش می خواست طناب به دورش ببندد و با خود به زیر درخت کریسمس ببرد. غریزه اش برای وسوسه کردن این مرد تحریکش نمی کرد، اتفاقی که معمولا وقتی در اطراف یک مرد خوشتیپ بود می افتاد. شاید جثه ی کوچک و ظاهر دوستانه اش او را از این موضوع دور می کرد.

    صدایش را پایین آورد تا فقط او بشنود: "چرا فقط نزدیک من نمی مونی! من حالی دارم که واقعا به یه دوست کنارم احتیاج دارم"

    "خوشحال می شم" به هم لبخند زدند، احساس راحتی زیادی با او می کرد انگار که سالهاست او را می شناسد.

    از راهرویی که به چندین دفتر راه داشت و با مجسمه هایی از فوتبال، پرچم های سه گوش و کاپ های امضا شده تزیین شده بود گذشتند. در حال عبور تعداد زیادی از افرادی که سر راهشان بودند به او معرفی شدند، بیشترشان لباس آبی با لوگوی ستارگان به تن داشتند و ظاهرا همگی دارای لقب بودند : رئیس، مدیر، معاون.

    برخلاف لباس های عادی کارکنان متحد الجدید، او کت شلوار ذغالی راه راه، لباس سفید با استین های دکمه دار و کراوات بنفش پوشیده بود.

    "شما اسمتون رو به من نگفتید!"

    "اوه خدای من" با دست به پیشانی اش زد و خندید، با این کار چال جذابی روی گونه اش افتاد. "من این قدر برای دیدن شما هیجان زده بودم که فراموش کردم، خانم سامرویل من رون مک درمیت هستم."

    "رون خواهش می کنم من رو فیبی صدا کن"

    "باعث افتخارمه"

    از بین فضای شلوغ میزهای چیده شده به سمت انتهای ساختمان رفتند، دکوراسیون آن جا کاملا شبیه لابی بود. فرش آبی و دیوارهای سفید که با قاب هایی از عکس و پوسترهای تیم پوشیده شده بود.

    با اخم به ساعتش نگاه کرد. "ما الان باید در اتاق استیو کوواک باشیم، مدیر فنی بازیکنان، اون می خواد تا قراردادها سریع امضا بشن"

    "مربی کال بو این قراردادها رو به مرگ و زندگی تشبیه کرد!"

    "همین طوره فیبی. برای تیم ستارگان اون ها واقعا حیاتی ان" جلوی دری که تابلوی برنزی روی آن نشان می داد که اتاق مدیر فنی است ایستادند. "فصل پیش ما بدترین رتبه رو در لیگ گرفتیم، طرفداران از ما ناامید شدند، در استادیومی که حتی نصفش هم پر نبود بازی می کردیم. اگه ما بابی تام دنتون رو از دست بدیم صندلی های خالی بیشتر هم میشن"

     

    بخش نظرات این مطلب


    برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

    نام
    آدرس ایمیل
    وب سایت/بلاگ
    :) :( ;) :D
    ;)) :X :? :P
    :* =(( :O };-
    :B /:) =DD :S
    -) :-(( :-| :-))
    نظر خصوصی

     کد را وارد نمایید:

    آپلود عکس دلخواه:







    تبلیغات
    نویسندگان
    ورود کاربران
    نام کاربری
    رمز عبور

    » رمز عبور را فراموش کردم ؟
    عضويت سريع
    نام کاربری
    رمز عبور
    تکرار رمز
    ایمیل
    کد تصویری
    تبادل لینک هوشمند

      تبادل لینک هوشمند
      برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان سلام و آدرس madi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






    آخرین نظرات کاربران
    عنوان آگهی شما

    توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان

    عنوان آگهی شما

    توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان

    به رمان خونه طاووس امتیاز دهید